۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

تقاطع

دوست دارم الان بگویم
هرچند دیر
چون حالا نه کسی مجبورم می کند
و نه نگاهی مانعم می شود
می خواهم الان بگویم
که چشمهایت را کم می آورم
و بغض میکنم
مهم نیست
کجای دنیا باشی
وقتی پی چیزی می گردی
همه جای زمین
شکل دالانهای تو در تو است
حیف
یا تو دیر رسیدی
یا من زود گذشتم
حالا
شبها
کنار برگ و زمستان
قصه های چوب نیم سوخته را گوش می کنم
چه سود
شوق رهایی تو
اسیرم کرد.
سالها است در بندم
هر شب
خواب دستهایت را می بینم
که با جوهر استامپ
رنگ ابی گرفته اند
دریغ که رد انگشتان من
سیاه بود
.....
دستهای من
بوی کاغذ و قیچی گرفته اند
دستهای تو
هنوز
بوی یاس می دهد ؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بر خلاف چیزی که تو شعراتون دارید احساساتتون اصلا قشنگ و ناب نیست