پل اول گفت : " طولانی ترین سفرها با اولین قدم آغاز می شود . "
پل دوم گفت : " قدم در آب نهادم تا روندگان از رویم بروند ."
پل سوم گفت :" قرنها است به تمامی در آبم . نم کشیده ام . استخوانم درد می کند . طاقت هیچ کدامتان به من نمی رسد ."
بیست و نه پل دیگر همه خندیدند . چون بیشتر از پل سوم در آب فرو رفته بودند .
پل سی و سوم گفت : " پل آخر منم . حلقه اتصال منم . تا من نباشم پلی نیست . من نباشم ، همه تان آبراهه های بی مصرف اید . "
پل اول گفت :" تا از چه سو وارد شوی . "
۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه
ریشه
" سردم شده . چقدر باد می آید . ابرها چقدر تند تند می گذرند ."
دختر جرعه ای دیگر از لیوان قهوه اش نوشید .
" دل بستن بیهوده است . تا دل ستاندن اینگونه دل نسوزاند . بدجوری دلم گرفته ."
پسر دستهایش را فرو کرد توی جیب کاپشنش .
" غروب غم انگیزی است ."
دختر لیوان پلاستیکی خالی قهوه را مچاله کرد .
" کاش سلامی نبود . تا بعد والسلامی هم نباشد . تا سنگهای سخت را آب روان خراش بر پیشانی نیاندازد . "
پسر نگاه می کرد به امتداد رود .
" بگذار والسلامش را روزهای بعد بگوییم . "
دختر نگاهش دوخته شد به درز بین سنگفرشها .
" ریشه هر روز بیشتر فرو می رود . فردا باید این درخت را از تنه قطع کرد . و دستت به ریشه های عمیقش نمی رسد ."
پسر آسمان را نگاه می کرد که حالا یکسر ابری شده بود .
" کاش می شد شب رااینجا بمانیم . "
دختر چشمهایش را به پسر دوخت
" برویم ."
پسر نگاهش را لغزاند تا انتهای جاده .
دختر جرعه ای دیگر از لیوان قهوه اش نوشید .
" دل بستن بیهوده است . تا دل ستاندن اینگونه دل نسوزاند . بدجوری دلم گرفته ."
پسر دستهایش را فرو کرد توی جیب کاپشنش .
" غروب غم انگیزی است ."
دختر لیوان پلاستیکی خالی قهوه را مچاله کرد .
" کاش سلامی نبود . تا بعد والسلامی هم نباشد . تا سنگهای سخت را آب روان خراش بر پیشانی نیاندازد . "
پسر نگاه می کرد به امتداد رود .
" بگذار والسلامش را روزهای بعد بگوییم . "
دختر نگاهش دوخته شد به درز بین سنگفرشها .
" ریشه هر روز بیشتر فرو می رود . فردا باید این درخت را از تنه قطع کرد . و دستت به ریشه های عمیقش نمی رسد ."
پسر آسمان را نگاه می کرد که حالا یکسر ابری شده بود .
" کاش می شد شب رااینجا بمانیم . "
دختر چشمهایش را به پسر دوخت
" برویم ."
پسر نگاهش را لغزاند تا انتهای جاده .
۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه
شاید
ماه گفت :
"هنوز در سربی نور من زمین رازهایش را باز می گوید. "
گنجشک یک شاخه بالاتر پرید و گفت:
"هر چه از این زمین فاصله بگیری ، آزاد تری . نه فقط برای آب و دانه . روی شاخه ها چون شکوفه ای رسته ام . "
ماه گفت :
"رازهای زمین از آب و دانه نیست . از شاخه های تکیده ای است که رستن را زمزمه خواهند کرد. "
گنجشک گفت :
"شاید."
"هنوز در سربی نور من زمین رازهایش را باز می گوید. "
گنجشک یک شاخه بالاتر پرید و گفت:
"هر چه از این زمین فاصله بگیری ، آزاد تری . نه فقط برای آب و دانه . روی شاخه ها چون شکوفه ای رسته ام . "
ماه گفت :
"رازهای زمین از آب و دانه نیست . از شاخه های تکیده ای است که رستن را زمزمه خواهند کرد. "
گنجشک گفت :
"شاید."
اشتراک در:
پستها (Atom)