۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

پلها

پل اول گفت : " طولانی ترین سفرها با اولین قدم آغاز می شود . "
پل دوم گفت : " قدم در آب نهادم تا روندگان از رویم بروند ."
پل سوم گفت :" قرنها است به تمامی در آبم . نم کشیده ام . استخوانم درد می کند . طاقت هیچ کدامتان به من نمی رسد ."
بیست و نه پل دیگر همه خندیدند . چون بیشتر از پل سوم در آب فرو رفته بودند .
پل سی و سوم گفت : " پل آخر منم . حلقه اتصال منم . تا من نباشم پلی نیست . من نباشم ، همه تان آبراهه های بی مصرف اید . "
پل اول گفت :" تا از چه سو وارد شوی . "

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

زمان

سرگیجه گرفتم از بس چرخیدم
عقربه ثانیه شمار داشت می چرخید.
کمی یواشتر
دقیقه شمار رسیده بود به هفت
چقدر شما دو تا بحث می کنید . یک ساعت آسایش ندارم از دستتان .
ساعتگرد رسیده بود به دو

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

ریشه

" سردم شده . چقدر باد می آید . ابرها چقدر تند تند می گذرند ."
دختر جرعه ای دیگر از لیوان قهوه اش نوشید .
" دل بستن بیهوده است . تا دل ستاندن اینگونه دل نسوزاند . بدجوری دلم گرفته ."
پسر دستهایش را فرو کرد توی جیب کاپشنش .
" غروب غم انگیزی است ."
دختر لیوان پلاستیکی خالی قهوه را مچاله کرد .
" کاش سلامی نبود . تا بعد والسلامی هم نباشد . تا سنگهای سخت را آب روان خراش بر پیشانی نیاندازد . "
پسر نگاه می کرد به امتداد رود .
" بگذار والسلامش را روزهای بعد بگوییم . "
دختر نگاهش دوخته شد به درز بین سنگفرشها .
" ریشه هر روز بیشتر فرو می رود . فردا باید این درخت را از تنه قطع کرد . و دستت به ریشه های عمیقش نمی رسد ."
پسر آسمان را نگاه می کرد که حالا یکسر ابری شده بود .
" کاش می شد شب رااینجا بمانیم . "
دختر چشمهایش را به پسر دوخت
" برویم ."
پسر نگاهش را لغزاند تا انتهای جاده .

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

آسمان

کودک گفت : " انتهای دریا کجاست ؟"
پیرمرد گفت: " آسمان "
کودک گفت : " انتهای آسمان کجاست ؟"
پیرمرد گفت : " نمی دانم "
کودک گفت: " چشمهایم را که می بندم آسمان تمام می شود . "

شاید

ماه گفت :
"هنوز در سربی نور من زمین رازهایش را باز می گوید. "
گنجشک یک شاخه بالاتر پرید و گفت:
"هر چه از این زمین فاصله بگیری ، آزاد تری . نه فقط برای آب و دانه . روی شاخه ها چون شکوفه ای رسته ام . "
ماه گفت :
"رازهای زمین از آب و دانه نیست . از شاخه های تکیده ای است که رستن را زمزمه خواهند کرد. "
گنجشک گفت :
"شاید."

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

عبث

دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید .
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.