۱۳۸۴ مهر ۸, جمعه

ساعت چند است ؟

چشمهایم را باز می کنم . همه دنیا می چرخد دور سرم . ساعت چند است ؟ چند ساعت خوابیده بودم ؟ نفسم در نمی آید . دوباره زور می زنم تا نفس بکشم . دوباره پتو را می کشم روی سرم و می خوابم . خواب چی دیده بودم ؟ چرا یادم نمی آید؟ چرا سرم گیج می رود ؟ چرا نمی توانم نفس بکشم ؟ دوباره خوابم می برد و دوباره بیدار می شوم و یادم نمی آید خواب چی دیده بودم . حتما خواب بدی بوده که اینطور عرق کرده ام . پتو را پس می زنم . بعد از ظهر است . دم غروب . یادم می آید نماز نخوانده ام . اما من که خیلی وقت است نماز نمی خوانم . پس چرا یادم می آید نماز نخوانده ام ؟ انگار باید همیشه عذاب بکشم . پیش خودم خجالت می کشم که نماز نمی خوانم . راستی چرا نماز نمی خوانم . دوباره نفسم بالا نمی آید . حتما به خاطر اینکه نماز نمی خوانم نفسم بالا نمی آید . خدا دارد عذابم می دهد . یادم می آید هفت هشت ماه پیش قول داده بودم نمازم را بخوانم . پس چرا نمی خوانم . به کی قول داده بودم ؟ به خودم ؟ اما من که خودم نماز نمی خوانم ! سرم گیج می رود . زور می زنم یادم بیاید چه خوابی دیده بودم . یادم نمی آید . نفسم بالا نمی آید . اصلا پایین نمی رود که بخواهد بالا بیاید . فکر می کنم اگر من بمیرم مادرم خیلی گریه می کند . دلم برای مادرم می سوزد . دلم نمی خواهد بمیرم . دلم می خواهد ... دلم هیچ چیز نمی خواهد . نفسم بالا نمی رود . سرم گیج می خورد . یکی توی کوچه داد می زند. ساعت چند است ؟

۱۳۸۴ مهر ۷, پنجشنبه

خواب و بیدار

نمی نویسم. حتی برای پاییز. حتی برای خودم . حتی برای خالی شدن . نمی نویسم . نه ! نمی نویسم . نمی نویسم تا خالی نشوم . انگار این هم را ه جدیدی است که می شود با آن خودم را رنج بدهم . نمی نویسم . همه حرفهایم را ، همه مزخرفاتم را می ریزم سر دل خودم و به هیچ کس نمی گویم . حتی توی آن دفترمثلا خاطرات سه ساله هم مدتها است ننوشته ام . نه اینکه چیزی نداشته باشم بنویسم . نه ! آنقدر حرف نگفته و ننوشته باد کرده توی گلویم که دارم خفه می شوم . سه روز است نفس نمی توانم بکشم . به زور هن هن می کنم . تمام انرژی ام را جمع می کنم تا بتوانم اندازه یک تنفس طبیعی هوا بکشم توی ریه هایم . اما همه این حرفها تپیده اند توی گلویم و راه هوا را گرفته اند . خسته می شوم . از نفس کشیدن هم خسته می شوم . تا حالا دیده اید کسی از نفس کشیدن خسته بشود ؟ پدرم در می آید . دلم می خواهد بخوابم . یک شب .. دو شب ... نه ! یک ماه ... یک سال ... آنقدر بخوابم که وقتی بیدار می شوم همه چیز یک جور دیگر باشد . یک رنگ دیگر . یک شکل دیگر . اما نمی شود .هی پلکهایم می پرد. بیدار می شوم . صبح شده و باید بروم تا شب به زور نفس بکشم . به زور نفس کشیدن درد بدی است . خوابم می آید . همیشه خوابم می آید . ... .