۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

مادربزرگ


نگو ، نگو كه ديگر بعدازظهرهاي تابستان توي آن ايوان بلند خانه ات نمي نشيني . نه ... نگو ... نگو كه ديگر با درد پايت بلند نمي شوي براي من يك استكان چايي بياوري . نگو كه ديگر لبخند ته دلت را – وقتي كه نوه ات به ديدنت مي آيد – نمي بينم . نگو.... نگو كه از اين به بعد بايد جاي خاليت را قاب بگيرم توي گوشه گوشه آن خانه .مادربزرگ ، ببين ، شاه توت هاي خانه ات جوانه زده . بهار است . دو ماه ديگر كه بشود باز سنگ فرش حياط پر مي شود از قرمزي شاه توت ها ، تگو كه ديگر نگران درخت و ميوه هايش نيستي.مادر بزرگ ، طوطي خانه ات دارد صدايت مي كند . نمي خواهي جوابش را بدهي ؟ نمي خواهي گنجشكها را لعن و نفرين كني از يس روي درخت كاج مي نشينند و سر و صدا مي كنند ؟ مادربزرگ ، هفتم مهر امسال چي برام هديه مي خري ؟ هنوز قرآن جيبي ات را دارم . همه جا با خودم مي برمش . هنوز كتاب « ژول ورن » را دارم . راستي ! ‌تو چطور روز تولد همه نوه هايت را حفظ بودي ؟مادربزرگ ، پادردت خوب شده ؟ زانو هايت چطور ؟ بميرم ! هميشه زانو و پاهايت درد مي كرد .مادربزرگ ، تو كه مي خواستي داماديم را ببيني . مي گفتي « آيا من روز دامادي تو هستم ؟ » من كه هنوز داماد نشده ام . پس چرا نيستي؟مادربزرگ . عجب سال گندي است اين سال 85. چقدر درد كشيدي تا عيد ، نوه هايت دورت باشند و بخندند ؟ مادر بزرگ . خوش به حالت . با لباس سفيد و خنده پدربزرگم به خانه اش آمدي و حالا داري با لباس سفيد و گريه همسرت مي روي . هميشه سفيد بخت باشي . مادربزرگ ، چقدر دلم برايت تنگ شده . چقدر جمعه ها مي توانستم بيايم خانه ات و نيامدم . مادربزرگ ، اين هفته جمعه بعدازظهر مي آيم خانه ات . هستي؟