۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

تقاطع

دوست دارم الان بگویم
هرچند دیر
چون حالا نه کسی مجبورم می کند
و نه نگاهی مانعم می شود
می خواهم الان بگویم
که چشمهایت را کم می آورم
و بغض میکنم
مهم نیست
کجای دنیا باشی
وقتی پی چیزی می گردی
همه جای زمین
شکل دالانهای تو در تو است
حیف
یا تو دیر رسیدی
یا من زود گذشتم
حالا
شبها
کنار برگ و زمستان
قصه های چوب نیم سوخته را گوش می کنم
چه سود
شوق رهایی تو
اسیرم کرد.
سالها است در بندم
هر شب
خواب دستهایت را می بینم
که با جوهر استامپ
رنگ ابی گرفته اند
دریغ که رد انگشتان من
سیاه بود
.....
دستهای من
بوی کاغذ و قیچی گرفته اند
دستهای تو
هنوز
بوی یاس می دهد ؟

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

منجی

من با تمام قرون در جنگم
من از همه اعصار عقده ای دارم
و منتظرم
تا کسی ز بلندای کوه
یا از دریچه خورشید
به سوی من آید
و داد من از دورانها
بستاند
من
قرنها است دستهایم را خاک کرده ام
و منتظرم

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

تیری که زدی
نشست وسط چشمهایم
دردم نیامد
اما
تو را هم دیگر ندیدم

"تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین
که خدا نکرده خطا کنی"