۱۳۸۴ آبان ۹, دوشنبه

مهر

مهر رفت..آبان هم به نیمه رسید. امسال مهر چقدر مظلوم بود. ساکت اومد و رفت . هنوز همه برگها رو شاخه ها هستند . درخت ها هم نفهمیدند مهر اومد و رفت .

۱۳۸۴ مهر ۲۸, پنجشنبه

هذیان

چرا این هوا ابری نمی شود ؟ چرا باران نمی بارد ؟ الان چه ماهی است ؟ مرداد ؟ شهریور ؟ آهان . یادم آمد . مهر است ... پس چرا هوا ابری نمی شود ؟ همیشه مهر باران می آمد . همیشه مهر هوا ابری می شد . پس چرا هیچ اتفاقی نمی افتد ؟ کاش لااقل باد می آمد . اگر باد بیاید بعد هوا ابری می شود . بعد باران می آید . کاش باد باد بیاید. کاش حتی یک ذره هم که شده باد بیاید . من از باد بدم می آید . اما کاش باد بیاید تا بعد باران بیاید . اینجا من چقدر به آسمان نزدیکم . اما هنوز دستم به آسمان نمی رسد . آخ که اگر می رسید ... اینجا من به آسمان نزدیکم . اما هنوز صدای ماشینها می آید . هر چقدر هم گوشهایم را بگیرم بازهم صدای ماشینها می آید . من از صدای ماشین بدم می آید . مثل باد . کاش هیچ وقت نه صدای ماشین می آمد نه باد می آمد . فقط باران می آمد و من دستم به آسمان می رسید . آخ که اگر می شد ....

۱۳۸۴ مهر ۲۲, جمعه

کسی می بیند ؟

۱۳۸۴ مهر ۱۸, دوشنبه

رویا

تا که می بندم چشم
چشم تو پیش من است
صورتت در نظرم
پیکرت پیش من است
و چو بگشایم چشم
نه چراغی پیداست
نه دو چشمت پیداست
و نه صبح
از دل پنجره می تابد
کاشکی می شد همه وقت
چشمها را می بستم
تا تو پیشم باشی

تنهایی

سیگار را مچاله می کنم توی زیر سیگاری و قلم را دست می گیرم تا یادم بیاید خیلی وقت است ننوشته ام . ننوشته ام و برای من که نوشتن مثل نفس کشیدن می ماند ، ننوشتن یعنی یک اتفاق ، یک حادثه ، و یا جدا شدن از خود ، غریبه شدن ، راستی ! من کجایم ؟ این که می نویسد کیست ؟ کیست که هر روز صبح سرکار می رود و شب برمی گردد و زندگی اش شده کار 12 ساعته و دغدغه صبح و ظهر و شب ؟ اگر این منم ، پس چرا نمی نویسم ؟ و اگر این منم ، پس آنکه دغدغه دنیا نداشت و می نوشت کی بود ؟ مثل همیشه برگهای قبلی سومین دفتر خاطراتم را ورق زدم و دلم سوخت برای تنهایی های 7 سال گذشته خودم . راستی ! خاصیت جداناشدنی این دوره های من – لااقل از شروع دانشگاه – همین تنهایی است . مثل نشانه ای که روی یک جسد سوخته می بینند و هویتش را کشف می کنند ، تنهایی هم تنها نشانه تشخیص هویت روح سوخته من است . و این تنهایی یک تنهایی عادی نیست . یک خاصیت ذاتی است که ناخواسته شکل گرفت و هوشیارانه ادامه یافت . حالا تنهایم و گاه برای حفظ این تنهایی می جنگم ! بهانه می تراشم که تنها باشم . « من » در تنهایی معنا دارد. در تنهایی شکل می گیرد و رشد می کند . برای من ، « ما » معنا ندارد . « ما » یک عنصر اضافه دارد . برای همین است که من تنهایی را دوست دارم . در تنهایی « من » هستم .