۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

خانه

باد ما را با خود به همه جا برد
تمام کوچه های شهر را گشتیم
همه بن بستها را حفظ کردیم
و خطوط خیابان را شمردیم
روی همه تیرهای چراغ برق
سر همه کوچه ها
اثر انگشتمان را
یادگار گذاشتیم
و بر قله بلندترین خانه ها
آواز خواندیم
سر همه دو راهی ها
نیت کردیم
تا برگهای زرد پاییز
خطهای دفترچه های رنگی را
سپید کند
بعد ما با خودکار آبی
همه را سیاه کردیم
...................................................
این هم آخر قصه خانه
با این همه وسواسی که من در انتخاب برخی چیزها دارم ، و البته این وسواس گریبان خانه را هم گرفته بود، انگار که یافتن خانه ای که مرا راضی کند نشدنی شده بود. حالا باز جای شکرش باقیست که در راه تلاش برای ارضای این وسواس خستگی ندارم. حسابش را بکن. چیزی حدود 5 ماه ، هر روز 4 ساعت یک به یک خانه های در معرض فروش را گشتم. تازه ا چندرغاز پولی که من داشتم گاهی ویژگی های مورد نظر من خنده دار می نمود. جالبتر از همه این است که بعد از همه این جستجوها یک " ناگهان " به سراغت می آید . هرچند این " ناگهان " حاصل همان 5 ماه باشد...

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

دستها

جدال دستها و چنگالها
و بشقابهای مغلوب
بر صحیفه سفره

جدال دستها و قلمها
و کاغذهای مغلوب
بر تارک دفتر

جدال دستها و دستها
و تن مغلوب
بر بستر تنهایی