۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

دستها

یادم هست
روزی
موهای تو را
دستهای من شانه می کرد
یادت هست ؟

دستهای تو هنوز بوی یاس می دهند؟
دستهای من شکل کاغذ و قیچی گرفته اند .

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

خوب و بد

خدا حرمت عشقت را زیاد کند
من چیز خوب نمی فهمم
من چیز خوب نمی دانم
یا شاید خوب من با خوب تو
آسمان باشد و زمین
تو حالا
چشمهایت را ببند
و دنیا را پشت پلکهای بسته ات تجربه کن
آینه های من مدتهاست صورت مرا ازبرند.
شادیت مستدام
اما
از من چیز خوب نخواه .

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

آسمان ، بی ابر

تو قول داده بودی
که از تمام این کوچه ها
بقدر عبوری
بیشتر نخواهیم .
تو قول داده بودی
که دستهایت زنجیر نمی شوند .
تو قول داده بودی
که نفس دریایی ات
به انتظار بوی باران
خاک کهنه کویر را شخم نخواهد زد .
من آدم بدی نبودم ، نیستم و شاید هم نخواهم شد
چون تمام بارانها را
به وقت باریدن دوست داشته ام
و از آسمان
ابرهای بارنده نخواستم
تا شرمندگی دستهای ناتوانش را
اسباب بازی دلخواه خود نکنم
من بد نبودم
زیرا
آسمان بی ابر هرگز نمی بارد
هرگز.

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

سه

این تازه نیست
قدیمی است
دو نفر همه نیستند
همیشه نیستند
خویش اند
و حس و حدسشان برای حادثه نزدیک
حدس دور دارند
برادر نیستند
که من بودم
تو نبودی
یا نمی دانم
شاید جوان بودم
شما جوان بودید
تو پیر بودی
کبوتران را دانه ندادم
یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود



*********************
گاهی شعرهایی می خوانم که دوست دارم شاعرش من بودم . حس مشترک . شعرهای احمدرضا احمدی این گونه است .