۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

انتها

سفره پهن است از دم غروب و ماهی توی تنگش نفس می زند با آن لبهای گردش. دو سه تا سین هنوز کم است . بهتر . هفت سین را دوست ندارم . سالی که دایی ام مرد هفت سین چیده بودند . اگر هفت شین بود بهتر بود . شرابش را از کجا می آوردیم ؟ باز سیر و سرکه همه جا هست . اما هفت سین را دوست ندارم . همان دم غروب غر می زدم که همین سیر و سماق مسخره را هم جمع کنید . به همان شمع و گل و ماهی راضی ام . ساعت چند است . کسی باید بیاید . منتظرم . خانه شلوغ می شود و چراغها روشن . سفره هنوز پهن است . ماهی ها سرگیجه نمی گیرند ؟ خواب که ندارند . کی می تواند وسط آب بخوابد ؟ کاش من هم وسط آب بودم . وسط یک دریا . خورشید کی در می آید ؟ دنبال قران می گردم . بعد از یکسال بگذار فوتش کنم تا گرد و خاکش بپرد . مادر دستمال کشیده که گرد و خاک ندارد. انگشت لای یکی از صفحه ها گیر می کند . « فبای الاء ربکما تکذبان » راستی به کدامش ؟ همه اش . ساعت چند است ؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

چیزی حوالی سراب

جاده بود و جاده و جاده و دستهای خالی مسافری که حالا باید می رفت تا سمت افق. تا سرابهایی که از دور ، دست تکان می دادند . چشمها اما چراغهای خوبی نبودند . دراز کشید کنار خیابان و دست مالید به سوسوی چراغی که از دور می آمد . چقدر آشنا بود . شامه اش را تیز کرد تا یادش بیاید عطر این زمستان را قبلا کجای خاطراتش پنهان کرده است . بازهم زور زد تا از بین توده چربی بکشد بیرون خاطره این احساس را . اما نمی شد . خسته تر از آن بود که برود سراغ تک تک خانه های دربسته و توی کوچه ها قدم بزند . پس همانجا نشست وسط کوچه و باکش نبود که خاک آلوده شود . اما شب انگار این بو را آورده بود و نمی برد . بازهم زد به جاده . چراغها خاموش بودند . راه افتاد . شمرد . یازده تا ستاره بالای سرش بودند . نشان کرد تا گم نشود . اما انگار این راه را باز هم آمده بود . یکبار با خورشید . همین بود که حالا سنگها آشنا تر بودند . یا می دانست کجای جاده باید بیافتد توی گودال . یا پایش لنگ بزند و بنشیند تا مچ پایش را بمالد . چراغها هنوز خاموش بودند. یادش آمد کسی را می شناخت که دستهایش نرم بود و نفسهایش بوی آب سرد می داد . اما حالا تشنگی امانش نمی داد . هنوز باد بوی پنجره ای را می آورد که میله های آهنی داشت و سبز بود و همیشه نیمه باز بود . پاییز و زمستان. یا مثلا انتهای این جاده که حالا رنگش سیاه تر شده است . برای همین لم داد به پشتی صندلی و دستهایش را اول برد توی موهایش و بعد گذاشت روی چشمها . ته مانده سیگار هنوز توی زیرسیگاری دود می کرد و پنجره بسته بود . شبها همیشه پنجره ها بسته است و چراغها هم خاموش . اما ته این جاده یکبار که خورشید نبود چراغی روشن بود . حالا نیست . پس دستها را روی پوست خاک کشید و لم داد به صندلی تا صبح شود و کسی پنجره را باز کند . .

۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه

یادگاری


دلم هوای باران بیکران دارد
دلم هوای بادهای وحشی و طوفان
دلم هوای گریه بی امان دارد.

2- چگونه ماه در محاق شد
کدام سایه
نقاب به روی ماه کشید؟






ماه گرفتگی سیزدهم اسفند اصفهان ، زیبا بود . هر چند
هوا سرد باشد و عکاس هم ناشی . اما ارزشش را داشت
.