۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

بهاریه

حتی فریادی نزدم
که نور را
به بازی بگیرد
هرگز ندویدم
بر آستانه درگاهی که
از لای درزهایش
اشعه های نور
چشمانم را می آزرد.
فقط دستانم
خاک مرده را نوازش می کرد
تا گاهی که مقبره ای نمایان شد

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

ماهی

نشسته بود لب حوض و با دستش موجهای کوچک درست می کرد و رهایشان می کرد تا دیواره حوض .ته حوض لجن داشت و ماهی قرمز که دو سه تایی می شدند .
گفت : " بگیریمشان برای سر سفره هفت سین "
گفت : " ماهی که سین ندارد "
گفت : شگون داره
گفت : شگون ؟ این ماهی ها فقط پولک دارند
گفت: اذیت نکن . قشنگه . دوست دارم
گفت : اما فکر نکنم ماهی ها با تو هم نظر باشند
گفت : اونا ماهی های منند.
گفت : ماهی ها مالکیت خصوصی سرشان نمی شود
گفت : پس برایشان فرقی نمی کند توی حوض باشند یا تنگ
گفت : فرق می کند . تنگ تَنگ است برایشان
گفت : ماهی که تنگی و گشادی حالیش نمی شود
گفت : می شود .
گفت : از کجا می دانی ؟
گفت : ماهی های تنگی خیلی زود می میرند.

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

شمع

نخ شمع از شمع پرسید :" چرا وقتی من می سوزم ، تو آب می شوی ؟"
شمع جواب داد :" مگر می شود کسی که همیشه در قلبم بوده بسوزد و من نگریم ؟"