۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه

حجم مرده -1

این راه لعنتی را باید رفت و برگشت . باید صد دفعه رفت و برگشت . وقتی آدم چشمهایش باز شوند و چیزهایی را ببیند که نباید ببیند و یا نمی خواسته که ببیند ، دیگر چشمهایت را هم از حدقه در بیاوری فایده ای ندارد . نمی توانی فراموش کنی . نمی توانی از خاطرت ببری چیزهایی را که می خواهی دیگر یادآوری نکنی . اصلن مشکل همین یادآوری مسخره خاطرات گندیده ای است که گاهی مثل یک ارتش منظم حمله می کنند و ویران می کنند و بر می گردند . و بعد ، تو می مانی و اندوهی یا عصبانیتی که نه با آب و نه با دود سیگار نمی شود فروخوردش . می ماند و می سوزاند و ویرانه ای بجا می گذارد که اسمش را نه می شود انسان گذاشت و نه لاشه . جسد متنفس شاید بد نباشد . چیزی در مایه های مرده متحرک . با این تفاوت که قدرت تحرک را هم سلب می کند . یک نقطه لامکان ، جایی میان فضای روبرو که ساعتها بر و بر باید نگاهش کرد و ذهن را چرخاند و چرخاند تا جایی و وقتی که بشود تکانی خورد و برخاست . و چه برخاستنی ! با کیسه ای از درد . دمل های چرکین . عضلات منقبض . تلو تلو بخوری و آبی به صورت و باز از نو تا دوباره کی این ارتش مزخرف حمله کند .

کبریتی و آتشی و سیگاری و دودی . حالا بعد از همه این سالها ، تنها چیزی که باقیمانده است همین دود است و سیگار . دیگر نه آن آدم مانده است و نه صدایی و نه زنگی و نه حتی بامداد و شامگاهی که دلخوش گذرانش باشی . میزان گذر زمان شده همین تک تک سیگارهایی که دود می شود . و تمام هذیانی که در این فروخورد و بازدم دود سیگار می روند و می آیند . تبی پا بر جا که فقط بین دو دم و بازدم سیگارت لحظه ای – شاید – فروکش کند و این برای کسی که تمام مسایل زندگی را خودش بتنهایی حل می کند یعنی یک شکست . پارادوکسی که شده تمام سلولهای سوخته مغزت . مگسی در تار عنکبوت . یا اینکه بخواهی در مرداب بیشتر دست و پا بزنی . بیشتر فرو می روی و اگر هم نزنی بازهم بیشتر فرو می روی . و همه از یک چیز شروع می شوند : چیزهایی که نباید می دیده ای و دیده ای و حالا اگر کاسه چشمانت را هم در بیاوری فایده ای ندارد . حجم مغزت را طلب می کند . تمام و کمال . حتی یک سلول هم جا نمی افتد .