1- پرسه در خاك غريب
پرسه بي انتهاست
همگريز غربتم
زادگاه من كجا است ؟
2- بدين وسيله رفع فيلتر سايت پرشين بلاگ را شديدا محكوم مي كنيم . ( با فيلتر اين سايت دوستان با كاليبراسيون بالا يه تكاني مي خوردند و تشريف مي آوردند چهار تا سايت درست و حسابي)
پرشين بلاگ فيلتر شد ! خبر را از اينجا بخوانيد . امتحان كردم . ديدم واقعا باز نمي شود . بيشتر نظر آدم به همان مساله جنگ زرگري مي رود تا مسئله ديگر. چرا سايتهاي سرويس دهنده ديگر مثل بلاگر يا ميهن بلاگ و ... فيلتر نشدند . اگر نوبتي باشد در اين صف آخر از همه نوبت به پرشين بلاگي مي رسد كه خودش هم به دلايل گوناگون وبلاگها را حذف مي كند .
اوريانا فلاچي در گذشت . نويسنده خشم و غرور و قدرت تعقل . مي توانيد كتاب يك مرد ونامه به كودكي كه هرگز زاده نشد را دانلود كنيد .
انسان به چيزهاي خيلي مهم كم توجهي مي كند و ترجيحا آنها را از ياد مي برد ...مثل زمان كه همه ابهتش را از ياد برده ايم . هميشه گذشت ثانيه ها رعب آور و هراسناك است .
.............................................................................................................
تكيه مي دهم به نرده ها
تا پيچش پله ها
سرم را نپيچاند.
چقدر تنهايي
در بين پله هاي طبقه بيست و ششم
آزارم مي دهد
يادواره هاي مبهم يك لجن زار
روزنامه شرق توقيف شد . امروز هرچقدر سعي كردم از سايت روزنامه نسخه pdf را دانلود كنم ديدم نمي شود . حدس زدم . بعد خبر را در آفتاب نيوز خواندم .
در خصوص حراج وبلاگها در سايت پرشين بلاگ مطلبي نوشتم و كامنتي گذاشتم به اين اميد كه شايد اثري داشته باشد . كامنت زير از طرف مدير اين وبلاگ براي من ارسال شده است :
((سلام. دوست عزيز استفاده از اسامي و گذاردن يک پست و گرفتن فرصت کسايي که مايل هستند از نامهاي مناسب استفاده کنند کار بدتري است. اگر کسي قصد داشته باشه عضو خانواده بلاگر ها باشه بايد به قواعد جمعي اين موضوع توجه کنه))
اگر رابطه اين كامنت را با اعتراض به طرح زشت حراجي وبلاگ (!!) متوجه شديد لطفا به من خبر دهيد . چون اصلا نفهميدم چي مي خواد بگه . جدا از نثر ابتدايي نويسنده ، متوجه نشدم منظور ايشان از گرفتن فرصت چيست؟
... قاب عكسش گوشه ديوار مونده بود و زل زده بود تو چشمهاي من .انگار حدقه چشمش تاب مي خورد و دنبال من ميومد گوشه اتاق . وسط اتاق . روي تخت . جلوي تلوزيون . پشت كامپيوتر . . همين يه اتاق لعنتي هم كه بيشتر نبود . در رو كه باز مي كردي ، مي افتادي وسط كوچه . چند بار رفتم كه بيارمش پايين و بذارمش تو كمد يا حتي بندازمش دور . اما نمي شد . نمي شد . نمي شد ....
( بخشي از يك رمان )