۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

ریشه

" سردم شده . چقدر باد می آید . ابرها چقدر تند تند می گذرند ."
دختر جرعه ای دیگر از لیوان قهوه اش نوشید .
" دل بستن بیهوده است . تا دل ستاندن اینگونه دل نسوزاند . بدجوری دلم گرفته ."
پسر دستهایش را فرو کرد توی جیب کاپشنش .
" غروب غم انگیزی است ."
دختر لیوان پلاستیکی خالی قهوه را مچاله کرد .
" کاش سلامی نبود . تا بعد والسلامی هم نباشد . تا سنگهای سخت را آب روان خراش بر پیشانی نیاندازد . "
پسر نگاه می کرد به امتداد رود .
" بگذار والسلامش را روزهای بعد بگوییم . "
دختر نگاهش دوخته شد به درز بین سنگفرشها .
" ریشه هر روز بیشتر فرو می رود . فردا باید این درخت را از تنه قطع کرد . و دستت به ریشه های عمیقش نمی رسد ."
پسر آسمان را نگاه می کرد که حالا یکسر ابری شده بود .
" کاش می شد شب رااینجا بمانیم . "
دختر چشمهایش را به پسر دوخت
" برویم ."
پسر نگاهش را لغزاند تا انتهای جاده .

هیچ نظری موجود نیست: