۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه

حجم مرده - 2

تمام دانشگاه دور سرم می چرخید . خورشید افتاده بود پایین و بازهم عمود می تابید . اما دانشگاه با تمام متعلقاتش دور سر من می چرخید . حیاط مجتمع فنی ، نیمکت ها ، پنجره ها . می چرخید و من هم می چرخیدم . صورتم گر گرفته بود . شقیقه هایم . تپش مدام . قلبم ، بی وقفه ، . اما خودم ، در آرامش مطلق . و همین مضطربم می کرد . دو دور جلو بودم . حق بود . و خدایی حق بود . رفتم توی دستشویی و آب زدم به صورتم . بدتر شد . حالا دستشویی هم با تمام توالتها و شیرهای آب دور سرم می چرخید . آمدم بیرون . با حمید . راه افتادیم . زدیم بیرون از در پشتی حیاط مجتمع . روبروی دانشکده در آمدیم . گفتم : " بریم سر کلاس؟" سیالت داشتیم با دکتر سفید . حمید گفت :" نه . مگه دیوانه ای ؟" گفتم :" حال می ده . میریم تا ته تخته و بر می گردیم . ." حمید زد زیر خنده . آفتاب افتاده بود و مایل می تابید . من هم خنده ام گرفت . حمید به قاه قاه افتاد . من هم . زیر پایم ماسه بود . داشتم می شمردم . تک به تک . گفتم :" پس کجا بریم ؟" را ه افتادیم . شل و وارفته . سعی کردم مرتب راه بروم . بدتر شد . خنده ام گرفت . با حمید قهقهه می زدیم . رسیدیم مجتمع علوم پایه . گرمم بود . رفتیم توی مسجد . خنک بود . دراز کشیدم . سقف مسجد عجب دورانی داشت . بازهم خندیدیم . کسی گفت هیس! . زدیم بیرون و راه افتادیم . یک کیلومتر - دو کیلومتر - رسیدیم در دانشگاه . خیلی مودب رفتیم بیرون . کنار خیابان را گرفتیم و سلانه سلانه رفتیم و خندیدیم . حمید گفت :" نریم تو دانشگاه ." گفتم :" راه دور میشه . بریم خونه بخوابیم ." نرفتیم تو دانشگاه . دور زدیم . دو دور ! وقتی رسیدم خونه ، خورشید افتاده بود پایین و دیگر نمی تابید . با لباس خوابیدم . صبح فردا هنوز دنیا داشت می چرخید . نشستم . دیوار روبرو پر از آجر بود . شروع کردم به شمردن . دهانم تلخ بود . توی یخچال آب نبود . شیر را باز کردم و دهانم پر از آب شد . اما باز هم تشنه بودم . حس کردم قطره ای آب توی بدنم نیست . شیر را بستم و دوباره افتادم وسط هال . حال نداشتم نفس بکشم . چه برسد به بیرون رفتن و سر کلاس نشستن . تلفن زنگ زد . خودم را کشیدم سمت صدا و صدایی از آن سو گفت سلام . خودش بود . گفتم سلام . عزیزم . خوبی . و خیلی زود دو ساعت گذشت . تشنه بودم و گرسنه و سیگار هم نداشتم . چاره ای نبود . باید می رفتم .

هیچ نظری موجود نیست: