۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

انتها

سفره پهن است از دم غروب و ماهی توی تنگش نفس می زند با آن لبهای گردش. دو سه تا سین هنوز کم است . بهتر . هفت سین را دوست ندارم . سالی که دایی ام مرد هفت سین چیده بودند . اگر هفت شین بود بهتر بود . شرابش را از کجا می آوردیم ؟ باز سیر و سرکه همه جا هست . اما هفت سین را دوست ندارم . همان دم غروب غر می زدم که همین سیر و سماق مسخره را هم جمع کنید . به همان شمع و گل و ماهی راضی ام . ساعت چند است . کسی باید بیاید . منتظرم . خانه شلوغ می شود و چراغها روشن . سفره هنوز پهن است . ماهی ها سرگیجه نمی گیرند ؟ خواب که ندارند . کی می تواند وسط آب بخوابد ؟ کاش من هم وسط آب بودم . وسط یک دریا . خورشید کی در می آید ؟ دنبال قران می گردم . بعد از یکسال بگذار فوتش کنم تا گرد و خاکش بپرد . مادر دستمال کشیده که گرد و خاک ندارد. انگشت لای یکی از صفحه ها گیر می کند . « فبای الاء ربکما تکذبان » راستی به کدامش ؟ همه اش . ساعت چند است ؟

هیچ نظری موجود نیست: