۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

چیزی حوالی سراب

جاده بود و جاده و جاده و دستهای خالی مسافری که حالا باید می رفت تا سمت افق. تا سرابهایی که از دور ، دست تکان می دادند . چشمها اما چراغهای خوبی نبودند . دراز کشید کنار خیابان و دست مالید به سوسوی چراغی که از دور می آمد . چقدر آشنا بود . شامه اش را تیز کرد تا یادش بیاید عطر این زمستان را قبلا کجای خاطراتش پنهان کرده است . بازهم زور زد تا از بین توده چربی بکشد بیرون خاطره این احساس را . اما نمی شد . خسته تر از آن بود که برود سراغ تک تک خانه های دربسته و توی کوچه ها قدم بزند . پس همانجا نشست وسط کوچه و باکش نبود که خاک آلوده شود . اما شب انگار این بو را آورده بود و نمی برد . بازهم زد به جاده . چراغها خاموش بودند . راه افتاد . شمرد . یازده تا ستاره بالای سرش بودند . نشان کرد تا گم نشود . اما انگار این راه را باز هم آمده بود . یکبار با خورشید . همین بود که حالا سنگها آشنا تر بودند . یا می دانست کجای جاده باید بیافتد توی گودال . یا پایش لنگ بزند و بنشیند تا مچ پایش را بمالد . چراغها هنوز خاموش بودند. یادش آمد کسی را می شناخت که دستهایش نرم بود و نفسهایش بوی آب سرد می داد . اما حالا تشنگی امانش نمی داد . هنوز باد بوی پنجره ای را می آورد که میله های آهنی داشت و سبز بود و همیشه نیمه باز بود . پاییز و زمستان. یا مثلا انتهای این جاده که حالا رنگش سیاه تر شده است . برای همین لم داد به پشتی صندلی و دستهایش را اول برد توی موهایش و بعد گذاشت روی چشمها . ته مانده سیگار هنوز توی زیرسیگاری دود می کرد و پنجره بسته بود . شبها همیشه پنجره ها بسته است و چراغها هم خاموش . اما ته این جاده یکبار که خورشید نبود چراغی روشن بود . حالا نیست . پس دستها را روی پوست خاک کشید و لم داد به صندلی تا صبح شود و کسی پنجره را باز کند . .

هیچ نظری موجود نیست: