۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه

ميدان

رديف شده بودند همه سر خط . انگار نه انگار كه قراره اتفاقي بيافته . بوي نم خاك و بوي چوب سوخته قاطي شده بود . يكي در ميون داشتند مي لرزيدند . اما كسي نطق نمي كشيد . صداي نفس هم نمي اومد . فقط گاهي ترق و تروق چوب خشكيده وسط آتيش بلند مي شد . هوا ابر بود هنوز . اما باران نداشت . صداي قارقار جيپ كه از ته ميدان بلند شد ، رديفها موازي شد و همه سر پنجه ايستادند . كسي به آتش نگاه نمي كرد . جيپ درست جلوي تير چوبي ايستاد . سرجوخه سلام داد . شق و رق . يكي از توي جيپ داد زد : «يالا . يخ زديم .» يكي با لگد كشيد زير چهارپايه . صداي قژ و قوژ چوب خشكيده بلند شد . چيزي عين پاندول تو هوا تكان مي خورد . جيپ دوباره گاز خورد و رفت . بوي چوب سوخته با خاك نم خورده مي آمد . سرما شده بود .

هیچ نظری موجود نیست: