۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

حکایت پاییز

1- حکایتی دارد پاییز امسال . حکایت سفر و چرخیدن . مثل سفر برگ از شاخ تا خاک . مثل سفر درنا ها . حکایتی دارد این پاییز با هوای ناب پاییزی اش . آسمانهای پاییز را دوست دارم و هوای بی مانندش را . نفس کشیدن در این هوا ، هوایی ک انگار همدردی می کند با بدنت .
بریدن حدیث امسال پاییز ما است . بریدن و رفتن . بریدن و نماندن . بریدن و فکر نکردن ، نگران نبودن ، مشوش نبودن ، هراسناک نبودن و نبودن و نبودن . بریدن و رفتن .
2- به : تو . به یاد کافه میدان هفت حوض
نشسته ای ، اما تندتر از من می دوی . خیلی تندتر . فقط می ترسم آنقدر دور شوی که دیگر نبینمت . نشسته ای . اما قدت از همه ما بلندتر است . من هرچه قد می کشم ، نوک پنجه می ایستم ، قدم به قدت نمی رسد. نشسته ای و به همه دنیا می خندی و می خندانی . بیخود فکر می کردم نشستن یعنی نرفتن ، یعنی ماندن ، یعنی ندیدن . تو نشسته ای و می روی و می بینی . بهتر از همه ما . باور کن . من نمی توانم مثل تو ببینم ، بدوم ، قد بکشم ، بخندم ، داد بزنم . حسودیم می شود به تو . دوست دارم موهایت را بکشم تا جیغ بزنی . تا دلم خنک شود . دوست دارم با لگد بزنم به ساق پایت تا اشک توی چشمهایت جمع شود . تا من دلم خنک شود . حسودیم می شود به تو . به تو که نشسته ای و همه جا را بهتر از من می بینی . بهتر از همه می بینی . نشسته ای و داری پس دنیا بر می آیی . داری دنیا را با خنده هایت کلافه می کنی . اما من زیاد نشستنت را دوست ندارم . خودت دیدی . ساحل دریا هم دوست نداشت . ماه هم دوست ندارد . خورشید هم دوست ندارد . عادت نکن به نشستن . ذات تو نشستن نیست . پریدن است ، رفتن است ، دویدن است . قول بده دفعه بعد ، همپای من بدوی . قول بده تندتر ندوی . من به پایت نمی رسم . قول بده همپای من بدوی . قبول ؟

هیچ نظری موجود نیست: