۱۳۸۵ مهر ۱۹, چهارشنبه

تراكم

انگشتهاي پايم رو توي كفش به هم فشار مي دهم . پشت چشمهايم درد مي كند . چقدر سق مي زند اين مرتيكه . با اون شيكم گنده و كله كچلش . حوصله اش رو ندارم . كاش گم مي شد بيرون. آدم عوضي . تلفن زنگ مي زنه . بر نمي دارم . بازهم زنگ مي زنه. بر مي دارم . قطع مي كنه . لعنتي. گشنمه . سرده . چرا دنيا مي چرخه ؟ هنوز يكي جلوم وايساده داره حرف مي زنه . چقدر مردم حرف مي زنند . مرض دارند . همه مرض دارند . سرم رو تكيه مي دم به ديوار . چقدر خنكه . حال ميام . كيف مي كنم . اما خوب نمي شم . سرم رو مي زنم به ديوار . يواش . بعد محكمتر . چه حالي مي ده . محكمتر . محكمتر. دو نفر دستام رومي گيرند . ولم كنيد . دارم حال مي كنم . يكي داره حرف مي زنه . چرا با من حرف نمي زنه ؟ داره با كي حرف مي زنه ؟ مگه من چمه كه با من حرف نمي زنه . يكي مياد جلو تا باهام حرف بزنه . حالم بهم مي خوره . بسه ديگه . برو گمشو با يكي ديگه حرف بزن . سرم رو مي كوبم به ديوار . مي افتم كف اتاق . همه جمع شدند دارند دست مي زنند . همه جا قرمزه . عق مي زنم . همه چي مياد بالا .

هیچ نظری موجود نیست: