۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

باران

-رفتم دوچرخه سواري كنار رودخانه . كيف داشت . دوچرخه ام خراب شد . حالم گرفته شد و دستهايم روغني

- هفتم مهر گذشت . خيلي اين روز را دوست دارم . نه بخاطر اينكه زاده اين روزم . 7/7 اساسا تاريخ زيبايي است . دلم براي مادربزرگم تنگ شده . هميشه تولد نوه هايش را به ياد داشت . هديه هايش را هنوز دارم . مخصوصا آن قران جيبي را خيلي دوست دارم . مادر بزرگ، امسال هم تولدم يادت بود؟  هديه چي بهم مي دي؟

- چشمها را مي بندم

گاهي

كه حافظ

از دستم سير مي شود

مي نشينم

و پشت پلكهاي بسته ام

نقاشي مي كشم

تا باران بيايد .

هیچ نظری موجود نیست: