... قاب عكسش گوشه ديوار مونده بود و زل زده بود تو چشمهاي من .انگار حدقه چشمش تاب مي خورد و دنبال من ميومد گوشه اتاق . وسط اتاق . روي تخت . جلوي تلوزيون . پشت كامپيوتر . . همين يه اتاق لعنتي هم كه بيشتر نبود . در رو كه باز مي كردي ، مي افتادي وسط كوچه . چند بار رفتم كه بيارمش پايين و بذارمش تو كمد يا حتي بندازمش دور . اما نمي شد . نمي شد . نمي شد ....
( بخشي از يك رمان )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر