۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

مرثیه

این لحظات سخت است ، سخت ترش نکن
خودش داغ است ، داغ ترش نکن
این گلو بغض دارد ، بهترش نکن
که هوای باران خیلی وقت است به گونه هایم نزده
فقط دستم را بگیر و بگذار ترانه تا عمق چشمهایت را ...
بغض امان نمی دهد
حرفهایم را ...
هق هق نمی گذارد
بگذریم

من حرفهایم را اگر هم بگویم
تو نمی فهمی
که هیچ کس نمی فهمد
ترانه ، بازی نیست
عشق ، شادی نیست
بگذار فراموش کنم در حرمت یک بغض
سکوت دستهایت را
که دیگر با من
قصه های داغ
نمی گویند
کنار دستهای تو خوایم نمی برد
که نفسهای تو
مرا و شب را ...
به صبح گفتم فردا و دیگر برنگشت
سیبها همه سبز بودند
داغ دستهای حوا صورت سیب را سرخ کرد
وگرنه از اول هم
ذات سیب سبز بود
حالا دستهای تو داغند
و من جوانه می زنم
عیبی ندارد
بازی ، بازی است
چشمهای تو با ترانه
ترانه با من
من با دلم
که چه شبها در سرما خفته بود

های های که نرگس عاشق سیلی سرد زمستان بود
روی از خورشید برگرفت
تا زمستان
که سر برآورد
ته قلبش هنوز رنگ خورشید داشت

بگذریم از این مرثیه ها
قصه برای من است و آیینه
تو ، راهت را برو
تمام آیینه ها به چشمهای من نور می پاشند
تمام دیوارها عکس تو را

گاهی فقط ترانه
گاهی فقط باران
گاهی فقط من
دور هم
از لرزش لبهایت
زیر چکه های آب
قصه می بافیم.

۴ نظر:

كامران گفت...

ظرفيتهاي شاعرانه ي زيادي در اين شعر شما ديده ميشه كه شايد به خاطر جنس زبان به بلوغ نمي رسن.برخي پاره ها رو دس دارم.

كامران گفت...

* دوس دارم

ناشناس گفت...

زیبا بود.مخصوصا تشبیه ها. شعر از کیست

وانیا گفت...

درود
شعر را تا پایان نخواندم از شعرهای بلند خسته میشوم
اما در بین نوشته هایت گشتی زدم از همه بیشتر اون نوشته هایی رو دوست داشتم که نظری نداشتند چرا؟
باهات موافقم که با سده ترینها هم میشه خوش بود به سادگیه یه لبخند
موفق باشی