۱۳۸۴ مهر ۷, پنجشنبه

خواب و بیدار

نمی نویسم. حتی برای پاییز. حتی برای خودم . حتی برای خالی شدن . نمی نویسم . نه ! نمی نویسم . نمی نویسم تا خالی نشوم . انگار این هم را ه جدیدی است که می شود با آن خودم را رنج بدهم . نمی نویسم . همه حرفهایم را ، همه مزخرفاتم را می ریزم سر دل خودم و به هیچ کس نمی گویم . حتی توی آن دفترمثلا خاطرات سه ساله هم مدتها است ننوشته ام . نه اینکه چیزی نداشته باشم بنویسم . نه ! آنقدر حرف نگفته و ننوشته باد کرده توی گلویم که دارم خفه می شوم . سه روز است نفس نمی توانم بکشم . به زور هن هن می کنم . تمام انرژی ام را جمع می کنم تا بتوانم اندازه یک تنفس طبیعی هوا بکشم توی ریه هایم . اما همه این حرفها تپیده اند توی گلویم و راه هوا را گرفته اند . خسته می شوم . از نفس کشیدن هم خسته می شوم . تا حالا دیده اید کسی از نفس کشیدن خسته بشود ؟ پدرم در می آید . دلم می خواهد بخوابم . یک شب .. دو شب ... نه ! یک ماه ... یک سال ... آنقدر بخوابم که وقتی بیدار می شوم همه چیز یک جور دیگر باشد . یک رنگ دیگر . یک شکل دیگر . اما نمی شود .هی پلکهایم می پرد. بیدار می شوم . صبح شده و باید بروم تا شب به زور نفس بکشم . به زور نفس کشیدن درد بدی است . خوابم می آید . همیشه خوابم می آید . ... .

هیچ نظری موجود نیست: