۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه

سکون مقدمه پیروزی است
باید نشست ، نباید رفت
و این امتداد را تا آخر چه سود
...
من خواهش دستهای تو ام
من اندوه زیر پلکهای بسته تو ام
فریاد نه ، که سکوت را
حضور نه ، بدرقه را
مرا
تو را
به راه
نخواهم دید
...
کسی هست که هنوز جرات فریاد داشته باشد ؟
بعد از هزاران سال
تنها جوانه آخرین گیاه
لگد کوب چکمه سربازان نخواهد شد
که دستهای کوچک کودکی فقیر
به تمنا
از خاک می کشد بیرون
با ریشه اش
با ساقه اش
با برگهای لطیفش

هیچ نظری موجود نیست: